شوشان - علی عبدالخانی:
اشاره: قرار بر این بود که مجتبی یک فرد متخصص بیاورد تا خانه بزرگ بازسازی و باغ آن را مجددا احیا کند. ۶ ماه گذشت و هیچ اتفاقی در آن خانه و باغ نیفتاد. هرچه بود وراجی بود و بس. لطفا قسمت دوم و پایانی این داستان را بخوانید:
مجتبی که در تعریفِ از دیگران و تملق از آنها مردی کم نظیر است، رو به پدرم کرد و گفت: آقا حسین اینها را بنویس تا بعداً نتوانم منکر آنها شوم. او در رشته ای مهندس و در رشته ای دکترا و چندین رشته دیگر در زمینه های مختلف مدرک دارد.
نه تنها بصورت همزمان چندین تخصص دارد بلکه از همه ی انگشتان دست و پاهایش هنر و تدبیر و حکمت می بارد !.
ساعت در حدود یک و نیم صبح بود و مجتبی یکریز از فضایل و کمالات آن مرد می گفت. من که خیلی کنجکاو شده بودم و برای دیدن چنین شخصِ خارق العاده ای لحظه شماری می کردم، با حالت خواب آلودگی از عمو مجتبی پرسیدم: عمو جان شخصی با این اهمیت و بزرگی در مدت گذشته کجا بوده که اسمی در لیست مدیران و متخصصان از آن نیست.
من از بعد از شام تا حالا مرتب در اینترنت سراغ چنین شخصی می گشتم اما موفق به پیدا شدنش نشدم. حیف است که چنین مردِ خارق العاده ای در گوشه ای قایم بشود و کسی او را نبیند یا نشناسد!.
عمو مجتبی که انتظار این صحبتها را از من نداشت با دستپاچگی گفت: عمو ایشان مرد متواضعی هستند و آدمهای متواضع بدنبال شهرت نیستند.
در آن جلسه طبق معمول عمو مجتبی متکلم وحده بود و همه ما به سخنان عشق گونه اش نسبت به آن مردِ همه فن حریف گوش می دادند. می دانستم که متکلم وحده ای صفت خوبی نیست اما به حکم ادب نمی توانستم بگویم.
جلسه در ساعت ۲ و نیم بامداد به انتهای خود رسید و همه برادرها توافق کردند که مجتبی به سمتِ آن مرد هزار تخصص برود و قبل از هر نوع توافق او را به اینجا بیاورد تا خانه و باغ را از نزدیک ببیند.
پنج روز گذشت که عمو مجتبی از شهری که آن شخص در آن زندگی می کند تماس گرفت و به پدرم گفت: آن شخص شرایطی برای آمدن به پیش شما دارد. پدرم که از حرافیهای مجتبی خسته شده بود گفت: او را اینجا بیاور تا کار را از نزدیک ببیند زیرا توافق بدون دیدنِ کار معنی نمی دهد.
مجتبی بجای اینکه پاسخ پدرم را درست بدهد باز هم از توانمندیها و لیاقت و شایستگیهای ناموجود آن شخص گفت. برای پدرم تعریف می کرد که او آنقدر مدیر است که ندید می تواند همه چیز را بفهمد.
مجتبی گفت: ایشان چند پیش شرط برای آمدن دارد. شرط اولش این است که او منطقه ما را مناسب برای زندگی نمی داند که باید فکری برای آن بکنیم.
او می گوید که اعتمادی به نیروی انسانی منطقه ما ندارد و مجبور است نیروهای خود را حتی اگر ۴۰ نفر باشند از شهر خودش بیاورد. او شرطهای دیگری هم دارد که فعلا از کنار آنها می گذریم. پدرم که هدفش بازسازی منزل و باغ است به مجتبی گفت: حرفی ندارم فقط بیاید و کار را ببیند. در موضوعات مالی و مکان جهت زندگی و امور رفاهی مشکلی با او نخواهیم داشت !.
این را بگویم که تحصیلات من که در حال روایت این داستان برای شما هستم، جامعه شناسی است. به پیش پدرم رفتم و برخی از اصول علمی در رابطه با پیش شرطهای آن شخص و منت گذاشتن ایشان را با زبانی ساده به پدرم گفتم.
گفتم باباجان در دنیای مدیریت چیزی بنام منت وجود ندارد. آدمها یا می پذیرند یا نمی پذیرند. یک مهندس یا معمار یا یک مدیر عمرانی اگر " علاقه به کار " یا " تعلق خاطر به یک منطقه " نداشته باشد نمی تواند در اجرای پروژه ها و اقدامات عمرانی موفق ظاهر بشود.
بابا ببینید آن دوست عمو مجتبی اصلا مال این حرفها نیست زیرا نمی تواند منت و نارضایتی خود از آمدن به منطقه ی ما را پنهان کند.
ایشان به منت و گذاشتن شرطهای عجیب اکتفا نمی کند و بصورت رسمی محل خدمت خود نامناسب برای زندگی خانواده اش اعلام کرده است.
باور بکنید این قدر تکبر و خودخواهی را تا کنون ندیده ام. با این همه فیس و افاده و منت گذاشتن آیا دوست عمو مجتبی و همشهریانش می توانند خانه و باغ ما را سر و سامان بدهند.
من بعید می دانم این شخص تا حالا نظارت بر یک اتاقچه ای به حجم یک حمام یا محلی در حد در یک اتاقک کبوتر را در سوابق خود داشته باشد.
خیلی تردید هم دارم که ایشان از عهده ی کاشتن چند گل در یک گلدان برآید !. هرچه هست خواسته و منافع عمو مجتبی و ۲ فرزندش هست. اصلاً آنها اعتقادی به خانه و ساکنان آن خانه ندارند!.
پدرم گفت: پسرم من هم مثل تو گولِ صحبتهای مجتبی و ۲ پسرش که مثل او هستند را خوردم و باید صبر کنم و ببینیم آیا، کره ای از دوغ این مجموعه ی پر ادعا بیرون می آید یا خیر؟.
دقیقاً ۶ ماه از آمدن آن مردِ مدعی و مجموعه ی همکارانش می گذرد. معلوم نیست برای مجتبی چه منفعتی مهمتر از خانه و باغ پدری وجود دارد.
او و ۲ فرزندِ تابع و منفعت طلبش برغم گذشت ۶ ماه از آمدن مجموعه ی زبانبازان و ناکامی آنها در تحقق حتی ۵ درصد از کار، هنوز هم آن ناکامی و ناتوانی را توجیه می کنند.
وقتی عمو قاسم راز ناتوانی مجموعه ی زبانبازات را از مجتبی پرسید، مجتبی در پاسخ به ریل گذاری مجموعه ی مذکور اشاره کرد.
منظورشان این بود که آن جمعِ پر تعداد طی ۶ ماه گذشته نقشه راه بازسازی منزل و احیای باغ را کشیده اند. آنها این مرحله را ریل گذاری برای آینده می نامند!!. دقیقا این اصطلاح علامت ناتوانی آنهاست.
۶ ماه گذشته و خبری از آنچه ادعا می شد دیده نمی شود. به سمت پدرم رفتم و بلافاصله از او پرسیدم: این کشور و حتی این منطقه پر از مدیران بی منت، کارکشته و متخصص است، چه لزومی دارد که بسراغ اشخاصی با وضعیت آن مرد و همشهریانش برویم؟ لطفا پیش آن شخص برو و از او بپرس که آیا طبق ادعاهای عمو مجتبی سوابق اجرایی دارد؟ یعنی در کل عمرش یک اتاق یا حمام ساخته یا نظارت کرده است؟ از او بپرس آیا تحصیلات او خاص و مرتبط به این موضوع است و مانند ایشان در منطقه ما کمیاب هستند؟ اگر اینها نباشند پس دلیل این همه قید و بند و گذاشتن شروط مختلف و پرستیژ سازی دروغین برای چیست؟
پدرم حسین که مردی باوقار و صبور است، صبح روز بعد همه حرفهایم را مرور کرد و مثل کسی که از چیزی شوک شده باشد به خاطر آورد که دوستان مجتبی در ۶ ماه گذشته فقط و فقط حرف زده اند.
سوار بر ماشینش شد و به سمت منزل و باغ پدر بزرگ به راه افتاد. ماشینش را با فاصله ی زیاد زیر یک درخت گذاشت و از میان درختان به جلوی خانه ی پدری آمد.
صحبتهای آنها لرزه بر اندامش انداخت. یک نفر از آن مجموعه که در رابطه با حرافی و زبانبازی، عمو مجتبی را در جیب کوچک خود می گذاشت و به خوش حنجره یا آچار فرانسه ی مجموعه معروف است، خطاب به ۴ نفری که کنارش مشغول خوردن چایی و قهوه و شیرینی بودند، گفت: این خانواده لیاقت چنین مکانی را ندارند.
تا مجتبی و ۲ بچه ی منفعت طلبش باشند غمی نیست. الکی الکی ۶ ماه گذشت و ۶ ماه بعدی هم می گذرد.
ما مزد و حقوق و امکانات و نقطه چین هایمان را می گیریم و این کار را به حداقل ۲ و نیم ساعت دیگر کش می دهیم. مجتبی آنها را متقاعد کرده که یعنی ما متخثص و کارشناس و دلسوز هستیم.
او نماینده ۳ برادر دیگر است و همینکه او را داریم یعنی نانمان در روغن باقی می ماند. یادتان باشد که باید هوای ۲ فرزندِ مجتبی و دوستان آنها را داشته باشیم. مابقی قضایا چیزی شبیه به کشک هستند.
شنیدن این صحبتها برای پدرم مثل کوبیدن یک پُتک بر سرش بود. او طاقت تحمل بقیه صحبتهای آن زبانباز را نداشت.
با سرعت به سمت ماشینش آمد و در طول راه وقتی به یاد نقش زشت مجتبی و فرزندانش می افتاد قطراتی از اشک گونه هایش را خیس می کرد. او نمی خواست جلوی دیگران آبروی مجتبی را که بی سابقه ترین ضربه را به خانواده زده بود را ببرد. در هر حال برایش حفظ ظاهر برادرانه مهم است.
پدرم از اینکه کلاهی بزرگ توسط عده ای فاقد تجربه و تخصص و گمنام، بر سر خود و ۲ برادرش رفته بسیار دلگیر شده بود اما آنچه او را بشدت آزرده خاطر کرده بود همدستی برادرش مجتبی ( نماینده خانواده ) و دو پسرش با آن مجموعه منفعت طلب است.
توضیح آخر: باید به انتظار بنشینیم و ببینیم آیا آن خانه و آن باغ در ۶ ماه بعدی سر و سامان خواهند گرفت یا مجموعه ی زبانبازان به روش فعلی خود که ریل گذاریهای واهی !! است، ادامه خواهند داد.
اگر سال دیگر گذرم به آبادی آبخیزان بخورد حتما شرحی از وضعیت آنجا د ۶ ماهه دوم خواهم نوشت.
متاسفانه امروزه بوفور چنین اعمالی مشاهده می شود، چه شده ما را ؟